مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

عشق مامان و بابا

9 ماهگی فرشته ی مامان

گل زندگیم نه ماهگیت مبارک،قدم گذاشتنت رو به اولین ماه دورقمیت تبریک میگم،عاشقتم دخترم و تو این سال جدید که پیش رو داریم فقط و فقط سلامتیت رو از خدای مهربون می خوام. فکرکنم این آخرین پست تو سال 90 هست سالی که خدا بهم محبت کرد و من رو مادر کرد و گذاشت تا حس خوب مادر شدن رو احساس کنم،این نه ماه مثل باد برام گذشت.تو تمام عمرم اینقدر مشغول نبودم به طوری که نتونم خودم رو ببینم حتی زمانی که پشت سد کنکور بودم،تمام این مدت شب و روز و کتاب و روزنامه و قهوه و برنامه تلویزیون و کلاس ورزش و خرید و پارک و تفریح و ادامه کلاس موسیقی و زبان و تدریس که عشق سومم تو زندگیم هست... برام معنایی نداشت و چیزی که برام معنا داشت فقط و فقط مبینا بود و آرامش و خنده...
29 اسفند 1390

اولین چهارشنبه سوری

زردی من از تو         سرخی تو از من د ختر نازنینم این اولی ن چهارشنبه سوری تو هست،امشب قرار بود بریم خونه مامان بزرگ ولی چون یکشنبه بخاطر سالگرد ازدواج مامان بزرگ و بابابزرگ پیششون بودیم و هم اینکه بابا هم کار داشت و هم اینکه خاله هم برای سال تحویل میخواد بره مسافرت و باید چمدونش رو جمع کنه،رفتنمون به خونه مامان جون کنسل شد.نمی دونم امشب برنامه ای داشته باشیم یانه ولی مطمئنا بیرون نمیریم چون خیلی خطرداره،پارسال هم بابایی من رو بیرون نبرد چون یه قلقلی تو شکمم داشتم.به هر حال چهارشنبه سوری همه ی نی نی های گل مبارک باشه و امیدوارم برای هیچ کس حادثه ی تلخی پیش نیاد. حالا یکم در مورد کارهایی که تو این مدت ...
24 اسفند 1390

از دیوار راست بالا رفتن رو درک کردم

فرشته ی مامان از وقتی که چهاردست و پا میری هروقت می بینی که مامان دراز میکشه،سریع میای و از سروکول مامان با هیجان بالا میری و دهنت رو باز میکنی و میچسبونی به صورتم و تو همون حالت میخندی،یا احیانا اگر رو مبل بشینم تا یواشکی یه چایی بخورم میای و از پاهام میگیری و سعی میکنی خودت رو بلند کنی،یه مدت هم هست که از لبه ی میز تلویزیون میگیری و رو زانوهات وایمیستی و اینطوری مشغول نگاه کردن تلویزیون میشی،آخه قربونت برم اینطوری به چشمای نازت صدمه میزنی مامانی. از زمانی که سینه خیز میرفتی دوتا بالشت جلوی میز تلویزیون میگذاشتم که نتونی گیرنده های تلویزیون رو بکشی بیرون ولی الان یاد گرفتی خیلی راحت بالشت ها رو می اندازی و خودت رو به دستگاه ها م...
14 اسفند 1390

به قول بابایی...

عشق مامان از وقتی که 8 ماهت تموم شد ماشالا هر روز من و بابایی رو از کارهات متحیر میکنی،یه کارهای می کنی که همه اش پیش خودم میگم یعنی این مبینای منه که داره این کارها رو میکنه،چند روز پیش که فرش ها رو داده بودیم قالی شویی،وسط پذیرایی برات دوچرخه ای که باباجون سوغات بهت داده بودن رو آوردم روشن کردم،اول با تعجب چند ثانیه ای بهش نگاه کردی و بعد با همون خنده ی خاصه خودت به من نگاه کردی و خودت رو به نشانه ذوق تکون تکون دادی ،وقتی دوچرخه می خواست از جلوت رد بشه و می خواست بخوره به پات،پاهای کوچمولوت رو بالا می بردی که از جلوی پات رد بشه.این یه نمونه از کارهات بود،به قول بابایی که میگه دخترم به بلوغ فکری رسیده،انگار چندین درجه پیشرفت کردی،دیگه به ا...
10 اسفند 1390

چهاردست و پا میشه دخترم

دخترم دیگه به راحتی می تونی خودتو رو چهاردست و پا نگه  داری ولی هنوز نمی تونی به جلو بری. تازگی هم یاد گرفتی که سینه خیز بری،وقتی یه چیزی جلوت می گذاریم در عرض یه چشم به هم زدن خیلی زود خودت رو می رسونی بهش،از جمله چیزهایی که خیلی علاقه داری خودت رو بهشون برسونی:ظرف میوه،سینی چای،گوشی موبایل،کنترل تلویزیون،ریشه های فرش،لب تاپ،دی وی دی پلیر،ریسیور و هرآنچه که برات خطر داره.راستی خیلی علاقه داری که سبد اسباب بازی هات رو پر کنم و تو با هیجان هی تکون تکون بدی تا خالی بشه.تا سجاده ام رو پهن میکنم نماز بخونم درعرض چندثانیه سجاده رو میپیچونی دور خودت. راستی در یک لحظه غفلت رفتی و یکی از دکمه های لب تاپ بابایی رو کندی،وقتی قیافه ...
8 اسفند 1390

هوووووووووووووورا بالاخره دخترم چهاردست و پا راه رفت

الهی قربون دست و پاهای کوچولوت بشم دخترم،امروز بالاخره بعد از کلی تلاش برای ایستادن رو دست و پاهات،سه قدم رفتی جلو،اونقدر ذوق کردم که دلم می خواست داد بزنم و بابایی رو صدا کنم ولی می دونستم با صدای من تمرکزت بهم می خوره و می افتی،یواش بابایی رو صدا کردم ولی متوجه شدی و برگشتی به من نگاه کردی،ولی تا شب که بخوابی چندین بار سه چهار قدم رفتی جلو و بابا هم دید،چقدر ذوق داره وقتی به این فکر می کنی که 8 ماه پیش دخترت فقط می خوابید و شیر می خورد ولی الان کل خونه رو یادگرفته و همه جا سرک میکشه.چند روزی هم هست که تا من میشینم و یا دراز میکشم بدوبدو میای و از سروکولم بالا میری،انگار می خوای کوهنوردی کنی،وقتی هم صورتت میرسه به صورتم با ذوق و نفس های تن...
4 اسفند 1390

دومین سفر به شیراز

دختر گلم از وقتی که بدنیا اومدی این دومین بار هست که به مسافرت میری و هر دوبارش هم رفتیم شیراز تا مامان جون و باباجون شیرازی نوه ی گلشون رو ببینن.بین دو ترم دانشگاه بود و بابایی وقتش آزادتر بخاطر همین تصمیم گرفتیم که بریم شیراز ولی مشکلی که بود این بود که هوا سرده و می ترسیدیم که سرما بخوری بخاطر همین گزینه ی ماشین خودمون رو گذاشتیم کنار و تصمیم گرفتیم این بار با قطار سفر کنیم،با اینکه قطار تهران-شیراز تازه راه افتاده ولی مدت زمانی که تو راه هستیم حتی از اتوبوس هم بیشتر هست ولی خوبیش این بود که می تونستی تو قطار راحت بخوابی و سرما هم اذیتت نمی کرد.خلاصه برای ٢٥ ام دی بلیط گرفتیم و هفتمین ماهگردت رو تو قطار سه تایی گذروندیم.وقتی وارد کوپه شد...
1 اسفند 1390
1